🌼رمان+معرفی🌼

بزن ادامه😃
"رز خونی"

اسم: لینا
سن: 18
🌺مهربون، زیبا، درون گرا🌺

اسم: مریدا
سن: 18
💚مهربون،زیبا، شوختب💚
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡☆☆♡☆☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆☆
مثل تمام روزهایی که میگذره از خواب بیدار شدم مو کارای روزانه مو انجام دادم.لباسای مدرسه مو تنم کردم و کیفمو آماده کردم،کیلد رو برداشتم... بازم اون خاطره لعنتی یادم اومد. با بیخیالی وارد خیابون شدم اما اون ولم نمیکرد...
-لینا... لینا صبرکن! هنوزم باهام قهری؟
برگشتمو تو چشاش نگاه کردم: تو واقعیت نداری.
وایساد... آروم آروم اشک از چشاش سرازیر شد...
-تو به خواهرت میگی واقعیت نداری... نهههه.
صداش اذیتم میکرد. من باید آروم باشم.
با صدای بلند بهش گفتم: چرا...چرا بهم نگفتی ساخته ذهنمی؟ چرا مامانو بابا بهم نگفتن که تو واقعیت نداری و من خواهری ندارم ها؟!
-چون اونا فکر میکردن من دوستتم تو تا الان هیچ دوستی نداری چون خیلی مهربونی و ازت سواستفاده میکنن.
خیلی بده که یه نفر راجبت قضاوت کنه...
☆برو... دیگه نمیخوام ببینمت.
تند تند تند باید سریع برم نمیخوام ناراحتی شو ببینم.از پله های مدرسه با تمام سرعت بالا رفتم که..
-آخ!
☆ببخشید.
برگشتو بهم نگاه کرد.
-تو چقدر خوشگلی!آم... من مریدام.
☆عع.. سل.. سلام.
خندید و گفت: الان تو باید بگی اسمت چیه تا باهم دوست باشیم.
یاد لونا افتادم... ساخته ذهنم... که 18سال بهم دروغ گفت و من با یه آدمی که وجود نداره صحبت میکردم...
☆اسمم لیناست.
دستمو گرفت و با تمام سرعت از پله ها بالا رفت. لذت بخش بود...
لبخند زدم و اونم لبخند زد...
من الان یه دوست واقعی داشتم!
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆چطوره ادامه بدم؟